انتهای سرنوشت بی هیچ بهانه دلم می گیرد برایت لحظه ای چون پروانه می آید به سویت گوییا فصل خزان ما به پایان شد جهانی از نور تو روشن وتابان شد جلوه کرد یاد نازت در باغ خاطره ربود از باغ دل اضطراب و دلهره بسیار خوش درخشید ماه تابانت دیشب برق حیات روشن در نگاهت دیشب پاورچین و عاشقانه دل آمد سوی تو نذر آرزو بست بر کمند موی تونه شبی و نه روزی نبود که با تو نیست یقینش شد دل هم که بی تو نتوان زیست کمال دل سپردن به کام تو زندگی است عاشق شدن ، ماندن به نام تو زندگی است بی یاد تو محفل ما سرد و بی روح است بی لطف تو کشتی مراد بی نوح است بس ناپختگان به نور تو چون خفّاشند لالند ، کرند ، به نگاهی از تو مدهوشند ای باز مانده از سلاله ی ناب رسول روی زیبا را از ما متاب ابن بتول باش تو جاویدان تا انتهای سرنوشت به حکمش راضیم ،آن چه را خواهد نوشت
سلام به وب لاك من خوش اومدي
سلام رفيق به وب لاك من خوش اومدي